loading...
سایت تفریحی یاس
ادمین بازدید : 128 پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

در اینجا داستانی کوتاه از پیرمرد عاشق را برای شما خوانندگان محترم آماده کرده ایم . 
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است..!
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 118
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 185
  • بازدید ماه : 185
  • بازدید سال : 4,137
  • بازدید کلی : 25,113
  • لینک پرداخت
    نام و نام خانوادگي
    پست الکترونيکي
    شماره تلفن
    مبلغ به تومان